نوشته شده توسط : هستی

فاصله دختر تا پير مرد يک نفر بود ؛ روي نيمکتي چوبي ؛ روبه روي يک آب نماي سنگي . پيرمرد از دختر پرسيد : - غمگيني؟

 

- نه

- مطمئني ؟

- نه

-چرا گريه مي کني ؟

- دوستام منو دوست ندارن .

- چرا ؟

- جون قشنگ نيستم .

- قبلا اينو به تو گفتن ؟

- نه

- ولي تو قشنگ ترين دختري هستي که من تا حالا ديدم .

- راست مي گي ؟

- از ته قلبم آره دخترک بلند شد پيرمرد را بوسيد و به طرف دوستاش دويد ؛ شاد شاد.

چند دقيقه بعد پير مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کيفش را باز کرد ؛ عصاي سفيدش را بيرون آورد و رفت !!!





:: بازدید از این مطلب : 683
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : دو شنبه 11 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
فرزانه در تاریخ : 1389/11/11/1 - - گفته است :
سلام چه جالب بود .

به ما هم سر بزن .

خواستی به اسم \" 7 دختر بد \" لیننک کن .


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: