فاصله دختر تا پير مرد يک نفر بود ؛ روي نيمکتي چوبي ؛ روبه روي يک آب نماي سنگي . پيرمرد از دختر پرسيد : - غمگيني؟
- نه
- مطمئني ؟
- نه
-چرا گريه مي کني ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نيستم .
- قبلا اينو به تو گفتن ؟
- نه
- ولي تو قشنگ ترين دختري هستي که من تا حالا ديدم .
- راست مي گي ؟
- از ته قلبم آره دخترک بلند شد پيرمرد را بوسيد و به طرف دوستاش دويد ؛ شاد شاد.
چند دقيقه بعد پير مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کيفش را باز کرد ؛ عصاي سفيدش را بيرون آورد و رفت !!!
:: بازدید از این مطلب : 731
|
امتیاز مطلب : 165
|
تعداد امتیازدهندگان : 36
|
مجموع امتیاز : 36