نوشته شده توسط : هستی

در یکی از محله های نیویورک، یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.

 

این مرکز پنج طبقه داشت ؛ وهرچه که به طبقات بالاتر میرفتند ، خوصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد

اما اگر در طبقه ای دری را باز کنند ؛ باید حتما آن مرد را انتخاب کنند ،

واگر به طبقه ی بالاتر میرفتند دیگر اجازه ی برگشت را ندارند وهر شخصی فقط یک بار میتواند از این مرکز اسفاده کند ...


روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند.

در اولین طبقه بر روی در نوشته بود: این مردان شغل و بچه های دوست داشتنی دارند. دختری که تابلو را خوانده بود گفت: خب، بهتر از کارنداشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینم بالاتری ها چگونه اند؟ پس رفتند.


در طبقه دوم نوشته بود: این مردان شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند. دختر گفت: هووووم! طبقه بالاتر چه جوریه…؟


طبقه سوم: این مردان شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره زیبا دارند و در کارِ خانه هم کمک می کنند. دختر: وای…، چقدر وسوسه انگیز، ولی بریم بالاتر؛ و دوباره رفتند.


طبقه چهارم: این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند. دارای چهره ای زیباهستند، همچنین در کارِ خانه کمک می کنند و هدف های عالی در زندگی دارند. آن دو واقعا به وجد آمده بودند. دختر: وای چقدر خوب. پس چه چیزی ممکنه طبقه آخر باشه!


پس به طبقه پنجم رفتند، آنجا نوشته بود: این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند. از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی برای شما آرزومندیم.



:: بازدید از این مطلب : 780
|
امتیاز مطلب : 153
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32
تاریخ انتشار : چهار شنبه 29 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : هستی

درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .

پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد :

جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟

از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و....

حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند.  



:: بازدید از این مطلب : 773
|
امتیاز مطلب : 144
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : چهار شنبه 29 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : هستی

توي زندگي هميشه فكر كن پيش خدايي

خدا بهت گفته بنده من برو برام يه ليوان پر شير داغ بيار وقتي آوردي خستگيم در اومد هرچي بخواي بهت ميدم.

- توميري تا بياري –

شير رو به سختي تهيه ميكني.

گرمش ميكني.

توي يه ليوان خوشگل مي ريزي آخه داري واسه خدات ميبري،.

ليوانو دستت می گيري شروع مي كني به رفتن پيش خدا.

توي راه از شدت داغي ليوان مجبور ميشي هي ازين دست به اون دست كني.

از مشكلات جلوي پات كه باعث ميشه تو حواست پرت بشه و ليوان داغ يا بريزه يا دستت بسوزه بايد بي توجه باشي.

بايد به خدا فكر كني كه قراره بهت پاداش بهتر ازين دستات بده.

شايد بتوني بخاطر سوختن دستات ازخدا دستايي بخواي كه هيچوقت نسوزه.
شايد بخواي بهت ثروت بده بجاي دست.
شايد بخواي بهت صبر بده بجاي ثروت.
شايد بخواي بهت زيباترينها رو بده .
شايد و شايد وشايد . . . ،


اما الان فكرت برگشته سمت ليوان كه نكنه بريزه يا دستت بسوزه. خوب به ليوان نگاه مي كني ليوان تاسر پر شيره آخ جون پس خودم كه اينقدر خسته شدم چي!

بزار يكم بخورم خستگيم در بره! خدا خودش كريمه مي بخشه ليوان پر نيست! آره ، ميخورم! همينكه ليوانو ميبري سمته دهنت يادت مي افته ميتوني وقتي رسيدي بخواي خدا خستگيتو از وجودت دفع كنه كه هيچوقت خسته نشي. ليوانو دوباره دستت مي گيري بدون اينكه ذره اي ازش كم بشه.

توي راه پات به فرش(دنيا) گير ميكنه. داري زمين ميخوري نگاه به خودت ميكني. آره ، ليوان مهمتره پاي منو ولش! ليوانو دو دستي مي چسبي كه نريزه.

روي پات حالا جاي يه زخم گنده داره،  كه هم سوزش داغي ليوان تو دستت هم زخم پات امونتو بريده.

ديگه داري كم كم به خودت ميفهموني كه خدا چرا ازم خواست وقتي ميدونست اين اتفاقات برام مي افته مگه اون عادل نيست؟!!!

دوباره ميگي ولش بهش ميگم زخم پام روهم خوب كنه كه ديگه هيچ وقت زخم نشه.

حالا كه از هم دنيا هم ثروتاش و همه وجودت رها شدي داري كم كم به خدا نزديك ميشي.

در ميزني ....تق تق..... بياتو بنده من!!!

ميري داخل به خدا ميگي: بفرمائيد اين ليوان پر شير داغ بدون ذره اي كه ازون كم شده باشه؟!؟!



خدا ميگه :

ميدونم بنده من.
درتمام راه من همراهت بودم و ازتمام حرفات و آرزوهات و اتفاقاتي كه برات افتاد خبر دارم.
اون اتفاقاتو من برات گذاشتم تا بسنجمت.
 

تو اخم ميكني ميگي: خدا دستت درد نكنه جواب من ين بود چرا كمكم نكردي؟


خدا ميگه :

وقتي دستت سوخت غصتو خوردم.
وقتي پات زخم شد درد كشيدنتو فهميدم.
اين من بودم كه كمكت كردم.
وقتي دستت سوخت صبوري كني سوزش اونو برات كم كردم.
وقتي پات زخم شد كمكت كردم بتوني روپات بايستي.
بنده من اگه راهو راحت مي اومدي ديگه قدر نعمتي كه ميخوام بهت بدمو نميدونستي پس بهتر بود ابنا برات اتفاق بيفته .



خدا بهت لبخند ميزنه ميگه : حالا بگو چي از من مي خواي ؟

توو خودت فرو ميري ميگي : آخه چي بخوام وقتي اون از همه آرزوهام خبر داره ميخواست ميتونست بهم بده بدون اينكه ازش بخوام .

بعد از چند لحظه خدا روبهت ميكنه ميگه : پس چي شد بگو ؟!



ميگي : خدا من وجود شما برام كافيه ، شما رو دارم ديگه هيچي برام مهم نيست! نه دست سوخته ، نه زخم پا ، نه هيچ ثروتي كه ازتون ميخواستم درخواست كنم .


فقط ميگم: خدا، بازم هوامو داري يا نه ؟

تنهام نذار كه روزي اين چيزاي كم ارزش برام هدف بشه .



:: بازدید از این مطلب : 740
|
امتیاز مطلب : 150
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : چهار شنبه 29 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : هستی

گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌كنم


گفتی:

 .:: من كه نزدیكم

 

گفتم: تو همیشه نزدیكی؛ من دورم… كاش می‌شد بهت نزدیك شم …


گفتی:


:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و

 با صدای آهسته یاد كن

 

گفتم: این هم توفیق می‌خواهد!


گفتی:

.:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟!

 

گفتم: معلومه كه دوست دارم منو ببخشی …


گفتی:

 :: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه كنید

 

گفتم: با این همه گناه… آخه چیكار می‌تونم بكنم؟

     
گفتی:


:: مگه نمی‌دونید خداست كه توبه رو از بنده‌هاش قبول می‌كنه؟!

 

 

گفتم: دیگه روی توبه ندارم ...


گفتی:

 
:: (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزنده‌ی گناه هست و پذیرنده‌ی

 

 

گفتم: با این همه گناه، برای كدوم گناهم توبه كنم؟ 


گفتی:

.:: خدا همه‌ی گناه‌ها رو می‌بخشه

 

گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو می‌بخشی؟


گفتی:

.:: به جز خدا كیه كه گناهان رو ببخشه؟

 

گفتم: نمی‌دونم چرا همیشه در مقابل این كلامت كم میارم!

آتیشم می‌زنه؛ ذوبم می‌كنه؛ عاشق می‌شم! …  توبه می‌كنم


گفتی:

:: خدا هم توبه‌كننده‌ها و هم اونایی كه پاك هستند رو دوست

داره

ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرك   

  
گفتی:


.:: خدا برای بنده‌اش كافی نیست؟

 

گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیكار می‌تونم بكنم؟


گفتی:


.:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد كنید و صبح و شب تسبیحش

 كنید. او كسی هست كه خودش و فرشته‌هاش بر شما درود و

رحمت می‌فرستن تا شما رو از تاریكی‌ها به سوی روشنایی

بیرون بیارن . خدا نسبت به مؤمنین مهربونه



:: بازدید از این مطلب : 734
|
امتیاز مطلب : 144
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : چهار شنبه 29 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : هستی

خدای مهربون رو شکر میکنم

برای فرزندم که از شستن ظرفها شکایت دارد


و این یعنی خونه مونده و تو خیابون ول نیست.


———————————————–


برای شلوغی و کثیفی خانه بعد از مهمانی


چون یعنی دوستانی دارم که پیشم میان.


———————————————–


برای لباسهایی که کمی برام تنگ شدن


چون یعنی غذا برای خوردن دارم.


———————————————–


برای سایه ای که شاهد کار منه


چون یعنی خورشید تو زندگیم میتابه.


———————————————–


برای پنجره هایی که باید تمیز بشه


چون یعنی خانه ای برای زندگی کردن دارم.


———————————————–


برای جای پارکی که در انتهای پارکینگ پیدا میکنم


چون یعنی قادر به راه رفتن هستم و وسیله نقلیه دارم.


———————————————–


برای هزینه بالا برای گرمایش


چون یعنی خانه گرمی دارم.


———————————————–


برای کوه لباسهایی که باید شسته و اتو بشوند


چون یعنی رختی برای پوشیدن دارم.


———————————————–


برای کوفتگی و خستگی عضلاتم آخر روز


چون یعنی قادر بودم که سخت کار کنم.


———————————————–


برای زنگ ساعتی که صبح مرا از خواب بیدار میکند


چون یعنی هنوز زنده هستم.


———————————————–


و خدا را شکر میکنم برای همکاران ودوستان مهربونی که دارم


چون باعث میشوند کار وزندگی برایم با انگیزه،جالب و خوب باشد.



:: بازدید از این مطلب : 708
|
امتیاز مطلب : 144
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : چهار شنبه 29 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : هستی

عاشق شدن

آنقدر بخندی که دلت درد بگیره

بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی

هزار تا نامه داری

برای مسافرت به یک جای خوشگل بری 

به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی

به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی

از حموم که اومدی بیرون ببینی حو له ات گرمه !

آخرین امتحانت رو پاس کنی

کسی که معمولا زیاد نمی بینیش ولی دلت

می خواد ببینیش بهت تلفن کنه

توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده

نمی کردی پول پیدا کنی

برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و

بهش بخندی !!!

تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم

طول بکشه

بدون دلیل بخندی

بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره

از شما تعریف می کنه

از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه

هم می تونی بخوابی !

آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما

می یاره

عضو یک تیم باشی

از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی

دوستای جدید پیدا کنی

وقتی "اونو" میبینی دلت هری

بریزه پایین !

لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی

.کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال ببینی

یه دوست قدیمی رو دوباره ببینید و

ببینید که فرقی نکرده

عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی

یکی رو داشته باشی که بدونید دوستت داره

یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای

احمقانه ای کردند و بخندی

و بخندی و

....... باز هم بخندی

اینها بهترین لحظه‌های زندگی هستند

قدرشون روبدونیم

زندگی یک

مشکل نیست که باید حلش کرد بلکه یک

هدیه است که باید ازش لذت برد



:: بازدید از این مطلب : 719
|
امتیاز مطلب : 133
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : چهار شنبه 29 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : هستی



:: بازدید از این مطلب : 664
|
امتیاز مطلب : 139
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : چهار شنبه 29 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : هستی

ای عشق ببین نغمه عاشقانه دل***ای عشق ببین سایه مهربانی دل

ای عشق ببین تاب جدا شدن ندارم***ای عشق ببین نای فدا شدن ندارم

ای عشق ببین مستی راه عاشقان را***ای عشق ببین بازی برگ نیمه جان را

ای عشق ببین که تمنای اسیری دارم***ای عشق ببین که چه دنیای غریبی دارم

ای عشق ببین رنگ به رخ یار نماندست***ای عشق ببین زخم زدی دل چه خراب است

ای عشق ببین رهرو راه دل بیمار***ای عشق ببین سوخته جان و دل شده افگار

ای عشق ببین درد دل یار چه بوده***ای عشق ببین محرم اسرار که بوده

ای عشق ببین تاب و توانم شده بر باد***ای عشق ببین مردم و عشقم رفت از یاد

ای عشق ببین مرگ سزای عاشقان است***ای عشق ببین مرگ برای این جوان است

ای عشق ببین که مرا کشتی و از یاد برفتم***ای عشق ببین که مرا همدم و بیمار نخواندی

ای عشق ببین سنگ صبورم به کجا رفت***ای عشق ببین قلب شکسته ام به کجا رفت

ای عشق ببین قلب شکسته دگر پروا ندارد***ای عشق ببین این تن دگر بال و پر ندارد

ای عشق ببین با رفتنت بال و پرم ریخت***ای عشق ببین با نبودنت تمام وجودم ریخت

ای عشق ببین که وجودم بی وجود است***ای عشق ببین که تو کردی که چنین است

ای عشق ببین که رفتم و دگر نامی نماند***ای عشق ببین که دگر یادگاری ز من نماند

ای عشق ببین که چگونه عاشق شدم و سوختم***ای عشق ببین دل به دلدار دادم وهمچنان میسوختم

ای عشق ببین بس که دل به دلدارها داده ام***دگر اکنون دلکی نیست که با یاد تو گریان آید

ای عشق خداحافظ که دیگر دل ندارم*** برای مصرع اخر دگر حالی ندارم

           **چون:**

چنان اشکم روان شد روی گونه***** که گویی دل همیشه خون خون

چنان اشکی که باشد سرد و غمناک***** که زیر برف و باران دل زند چاک



:: بازدید از این مطلب : 604
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : چهار شنبه 29 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : هستی

قدرت لبای تو جادویی بودن واسه اینه که شبای من اینقده رویایی بودن

قدرت دستای تو معجزه کردن واسه اینه که میگم حالم و زیر و رو کردن

یادمه وقتی دل و دیوونه کردی و رفتی تو از پیشم

من به دنبالت بودم اما تو دیگه رفته بودی از پیشم

یادمه هرچی بهت میگفتم که من عاشقت شدم

همیشه با یه نگاه سردو ساکت و خاموش میگفتی یه پیرهن مشکی بپوش

یادمه بخاطرت زیر بارون قدم زدم

این منه احمق بودم که به زندگیم لگد زدم

یادمه شبایی رو که با یاد تو خوابیدم

توی خواب و بیداری همش تورو جلوی چشام میدیدم

فکر من همش میره سمت گذشته و دستای تو

تو بگو اصلا بودی به فکر مرگ روح و قلب من

ولی اینبارم بدون اگه بازم بی من بری

خیلی ساده میگذرم بدونه هیچ دلبستگی

میگذرم ازت ولی بدون هنوزم من دوستت دارم

واسه اینه که میگم دستای تو بود همدمم

ولی اینو بدون خیلی راحت دل بریدی از من بی کس

فکر نمیکردم باشی تو اینقده نامرد و پست

ولی باز این اشکای من بود که شد روی گونم جاری

از دستت خسته شدم ببین چقدر تو بیماری

بیماریت یکی دو تا نبود فقط بود سه تا قانون زندگی

تو همه رو زیر پا گذاشتی و گفتی بیخیال عاشقی

یه روزی تنها دستای تو بود توی دستم

حالا ببین به انتظار دستای دیگه نشستم

نمیدونستم خیلی راحت میری و میکنی به من خیانت

لعنت خدا به تو با اون دستا و حرفای عاشقانت

تو به من دروغ گفتی و گفتی که با هیچ کسی نیستی

ولی دیدی که کسی دیگه رو غیر از من می پرستی

همه حرفای تو دروغ بود و منه ابله کردم باور

هیچ وقت خدا فکر نمیکردم که راهمون میرسه به اخر

من تورو اذیت نکردم ولی تو منو کردی دیوونه

خدا تورو نصیب گرگ بیابون نکنه

تو که گذاشتی رفتی ببین چه بی لیاقتی

نداشتی تحمل قدم زدن با این عاشق خجالتی

تو هرگز به من نگفتی که تورو دوست دارم

منم به تو نگفتم اگه نباشی بی تو من کم میارم

تورو به اون خدا دیگه از ذهن من برو بیرون

نذار این ذهنم با فکر تو بشه پریشون و ویرون

همه بدبختیام از روی سادگی هام بود و بس

حالا بیا و ببین دلم دنبال لیلی های دیگست

میدونی توی دنیای من همه قلبا سند دارن 

اگه عشقی نباشه یه روز همه کم میارن

اگه قلبی هم باشه با حرفای تو غمگینه

حرفای تو مثل نمک روی زخم دلها میشینه

همیشه دلم میخواست یه چیز بگم اونم اینه

عاشقی کردم ولی نمیدونستم جدایی در کمینه

در دنیا رو زدم تا سروسامون بگیرم

اما نفهمیدی فقط با تو جون میگیرم

رسم عاشقی نبود ازم رد بشی و تو بگذری

فقط یه چیز میگم بدترین لحظه زندگیمو رقم زدی

لحظه اخر همیشه تو ذهن اشفته من میمونه

دلم فقط میخواد جواب یه سوال بی جواب و بدونه

آخر این شد نصیبمون بی وفایی و جدایی

 سوالم اینه واسه آخرین بار بگو دوستم داشتی خدایی؟؟؟



:: بازدید از این مطلب : 590
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : چهار شنبه 29 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : هستی

بدو گفتم برای چه زندگی میکنی و زنده ای؟گفتا از برای عشقی که درون سینه ام دارم

گفتم عاشق شده ای از برای چه؟گفتا از برای یار بی همتایی که خواهم داشت

گفتم که تو از یار چه خواهی ؟گفتا که هیچ فقط دیدن روی یار

گفتم آن یار از عشقت باخبر است؟گفتا باخبری و بی خبری فرقی ندارد

گفتم که شنیدی بار کج به منزل نمی رسد؟گفتا از برای چه این سخن را به من روا میداری؟

گفتم که دانی به مانند عشق یکطرفه می ماند؟گفتا که چه کنم تو بگو من همان کنم

گفتم به او بگو که دوستش میداری...گفتا نتوانم به او چنین بگویم از ترس دست رد زدن به سینه ام و ناکامی عشق و آمالم

گفتم پس چه سود این عشق تو؟گفتا شیرینی عشق برای من به بی خبری و یکبارگی اوست

گفتم چه دیوانه ای هستی تو که اینگونه عاشقی میکنی؟گفتا به او میگویم تا دگر تو اینگونه مرا به سخر نگیری

به او گفت و حال سخنان عاشق و عشقش:

عشقش به او گفت چه می خواهی ز من ؟گفتا که هیچ فقط اندکی مهر و وفا ز تو در کنار من

عشقش گفت آیا زیاده خواهی نیست  اینان که ز من میطلبی؟گفتا زیاده نیست از برای اینکه عاشقم و می خواهم

عشقش گفت برای من چه میکنی تا عشق تو را باور کنم ؟گفتا هر آنچه تو بخواهی حتی اگر بگویی بمیر میمیرم

عشقش گفت حتی تو اگر به خاطر من بمیری من سراغی از تو نخواهم گرفت...گفتا چرا مگر من چه کرده ام و جرم من چیست ؟

گفت هیچ جرم تو عاشق شدن بر کسی است که اعتقاد به عشق زمینی ندارد...گفتا پس چه کنم که تو مرا بپذیری آخر من به غیر تو خواهان کسی نیست جانم _عشقش گفت اگه بگویم بمیر چه میکنی  اگر اینچنین کنی عشقت باورم شود و در غیر اینصورت...

گفتا من از مرگ می هراسم و نتوانم اینچنین کنم که تو گویی آیا راه دگر بر من که عاشق هستم مینهی؟عشقش گفت تو عاشق نیستی دیوانه ای هستی هوس باز ولیاقت عطوفت  مرا  نداری پس بمیر تا بمیرد عشق دروغینت...

هزاران آه برآوردم از این دل -----که عشقم گفت بمیر و  آن نکردم



:: بازدید از این مطلب : 715
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : چهار شنبه 29 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : هستی

 یک بار خواب دیدن تو...

به تمام عمر می ارزد

پس نگو...

نگو که رویای دور از دسترس خوش نیست...

قبول ندارم

گرچه به ظاهر جسم خسته است...

ولی دل دریاییست...

تاب و توانش بیش از این هاست

دوستت دارم..

تاوان آن هر چه باش



:: بازدید از این مطلب : 578
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : چهار شنبه 29 دی 1389 | نظرات ()